خبر به دورترین نقطه جهان برسد
که او نخواست به من خسته بی گمان برسد
| ||
|
یکی بود نبود زیر این طاق کبود مرغ عشقی خسته بود، که دلش شکسته بود اون اسیر یه قفس، شب و روزش بی نفس همه ی آرزوهاش،پر کشیده بود و بس تا یه روز یه شاپرک،نگاشو گوشه ای دوخت چشش افتاد به قفس، دل اون بد جوری سوخت زود پرید روی درخت، تو قفس سرک کشید style="color: #99cc00"> تو چش مرغ اسیر، غم دلتنگی رو دید alt="" src="http://loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/16.gif" />دیگه طاقت نیاورد، رفت توی قفس نشستتا که از حرفهای مرغ شاپرک دلش شکست شاپرک گفت که بیا حالا با هم پر بکشیم بریم تا اون بالاها سوار ابرها بشیم یه دفعه مرغ اسیرنگاهش بهاری شد بارون از برق چشاش روی گونش جاری شد شاپرک دلش گرفت وقتی اشک اونو دید با خودش یه عهدی بست نفس سردی کشید دیگه بعد از اون قفس رنگ تنهایی نداشت توی دوستی شاپرک ذره ای کم نمی ذاشت تا یه روز یه باد سرد، میون قفس وزید آسمون سرخابی شد سوز برگ از راه رسید شاپرک یخ زد و رفت، مرد و موندگار نشد چشاشو رو هم گذاشت دیگه اون بیدار نشد مرغ عشق شاپرک و به دست خدا سپرد نگاهش به آسمون، تا که دق کردش و مرد.... نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |